Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «فارس»
2024-04-28@04:18:09 GMT

روایت توسلی که تحول و زندگی دوباره هدیه داد

تاریخ انتشار: ۲۷ آذر ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۶۶۴۴۴۱۰

روایت توسلی که تحول و زندگی دوباره هدیه داد

خبرگزار فارس البرز-طیبه جواهری: امیدش را از دست داده است، یک لحظه عصبانیت کافی بود تا جان دیگری را بگیرد و حالا در انتظار حکم اعدام پشت میله‌های زندان شب‌ها را روز می‌کند، کمتر کسی می‌تواند شرایط و حال و روزش را درک کند، جوانی که حالا توبه کرده و مسیر زندگی اش به کلی تغییر کرده...

فرشید کمتر از ۴۰ سال داشت که مرتکب آن جرم بزرگ شد اما «سِر نمک» بود که امید را همچون اشعه‌های طلایی خورشید از شاخ و برگ‌ درختان پاییزی خود را به اتاق تاریک و سرد زندان رسانده و میان میله‌های زندان به زندگی او تابید.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

پایان روایت امروز ما روایت یک معجزه است که به واسطه توسل، ایمان و توبه خالصانه رنگ و بوی زندگی آقا فرشید را تغییر داد. فرشید حالا آدمی دیگر شده... پای در دلش نشستم.. باهم اشک ریختیم و سرگذشتش را مرور کردیم؛

« سال 1390 به جرم قتل وارد زندان شدم، حالم خیلی بد بود، از زندگی بریده بودم، جز سیاهی و تاریکی چیزی نمی‌دیدم، یک روز اعلام کردن پرچم گنبد امام رضا (ع) را به زندان می‌آوردند، در همین مراسم بود که متوجه شدم یکی از خادمین کیفی به کمر دارد و چیزی در مُشت بعضی از زندانیان می‌گذارد. از دوستم در مورد اینکار سوال پرسیدم، در پاسخ ازم پرسید به تو نَمَک ندادند؟ گفتم نه! کلا ۳_ ۴ نفر نمک گرفته بودند، زمان زیادی نگذشت که همگی به خواسته‌هایشان رسیدند، یکی از آن‌ها هم بندی من بود که او هم به جرم قتل عمرش را در زندان سپری می‌کرد... اما حالا آزاد شده بود.»

به او که دقیق نگاه می‌کنم آرام و بدون اضطراب است، گاهی تصور می‌کنم که شب حادثه چه به او گذشته است؟ اصلا چه بر سر آدمیزاد می‌آید که قدرت فکر کردن ندارد و در اوج عصبانیت و یا شاید هم نادانی جان دیگری را می‌گیرد... حرفش را ادامه می‌دهد؛

«جرقه ای در ذهنم زده شد، با خودم گفتم سِری در نَمَک امام رضا (ع) هست؛ امیدوار شدم، منتظر ماندم تا یکبار دیگر زندانیان میزبان آن پرچم مقدس باشند، با خودم می‌گفتم هرجور شده است باید از آن نمک بگیرم.»

روز موعود رسید

«بازهم زندان میزبان پرچم امام رضا(ع) و خادمین حرم مطهر بود، به میان صف زندانیان رفتم، آخر صف رفتم، ایستاده چشمانم را بستم و دستم را دراز کردم، منتظر نمک بودم که مردی سمتم آمد و چیزی در مشتم گذاشت، خوشحال بودم از اینکه حاج روا شده‌ام، چشمانم را باز کردم اما خبری از نمک نبود! سهم من یک شکلات بود! ناراحت‌ترین موجود زمین بودم، دنبالش به راه افتادم و گفتم: من شکلات نمی‌خواهم نمک آزادی م را بدهید!... »

اشک اجازه نمی‌دهد صحبت‌هایش را ادامه بدهد، گویی که یکبار دیگر آن ناامیدی بر زندگی اش چیره شده است، صدایش لرزان است... دوست نداشتم خاطراتش را اینگونه مرور کند، به نظر می‌رسید بازهم دارد آن سختی‌ها را درک می‌کند، انگار یک‌بار دیگر قرار است از پای چوبه دار نجات پیدا کند و چشم انتظار گوشه چشمی از ضامن آهو است، با صدای لرزان می‌گوید؛

«نمی‌دانم دقیق چه مدتی از آن روز می‌گذشت که گفتند رییس قوه قضاییه قرار است از زندان کچویی کرج بازدید کند، همه در حال تدارک دیدن بودند، تشریفات میزبانی مهیا شده بود... دوست داشتم در فرصتی با آقای رییسی هم صحبت شوم و از داستان زندگی ام بگویم، اما چرا باید این فرصت در اختیار یک قاتل گذاشته شود؟ با مادرم تماس گرفتم و شرایط را برایش گفتم به من پیشنهاد نوشتن یک نامه خطاب به رییس قوه قضاییه را داد که پذیرفتم، اوضاع خوبی نداشتیم پدرم مریض بود و ۲۵ سال بود که اجاره نشین هستیم. تصمیم را گرفتم و نامه ای خطاب به ابراهیم رییسی نوشتم به امید اینکه کمکی شامل حالم شود.»

از حال و هوای آن روز می‌گوید، خیلی امیدوار نبود که بتواند نامه را به دست مسؤول ارشد دستگاه قضایی برساند، می‌گفت اجازه خروج از سلول هم نداشتیم... از او می‌خواهم برایم بگوید بالاخره موفق شد نامه را به دست رییسی برساند؟ 

« نماز ظهر و عصر را خواندیم، نزدیک ایام فاطمیه بود، از حضرت فاطمه خواستم: (یا فاطمه تک‌ و تنها مانده ام کاری بکن، به پسرت امام رضا بگو دست من را هم بگیرد)»

اشک امانش نمی‌داد صحبت کند، من هم حال و روزم بهتر از او نبود ، سعی می‌کردم خودم را کنترل کنم و از او بخواهم بعد از آرام شدن برایم حرف بزند، کمی صبر کردیم تا صحبت‌هایش را ادامه بدهد، لبخندی می‌زند و می‌گوید؛

« بعد از نماز مسؤولان زندان مرا صدا زدند و گفتند باید روزی که میزبان رییس قوه قضاییه هستیم خوش آمد گویی به عهده من باشد! همان‌جا بود... بعد از خوش آمد گویی داستان زندگی و گرفتاری م را گفتم... همانجا دستور پیگیری و رسیدگی دادند و من امید به زندگی ام دو چندان شد.»

پرچمی که یک نخ او زندگی انسان را شفاعت می‌کند

«مدتی گذشت و خبری آزادی نبود، سال ۹۹ شد بازهم میزبان خادمین حرم مطهر رضوی بودیم، ‌با خودم عهد بستم این بار باید نمک بگیرم. اما به واسطه شیوع کرونا خبری از نمک و شکلات نبود! ۱۰ سالن را همراه خادمین رفتم و در صف زندانیان ایستادم تا شاید چیزی برای شفاعت نصیبم شود، در دل با امام رضا (ع) صحبت می‌کردم(اینجوری منو رها نکن یا امام رضا ، گرفتارم دستم رو بگیر) اما نه... هیچ خبری نشد، به سالنی که سلولم داخل آن بود برگشتم در دل شکایت می‌کردم (باهات قهرم یا امام رضا(ع) صدات کردم ولی منو ندیدی)، روی تختم تنها نشستم و گریه کردم... به سالن برگشتم که ببینم خادمین رضوی رفته اند یا نه که معاون فرهنگی زندان دستم را گرفت و من را به یکی از خادمین معرفی کرد؛ (آقای فرشید توبه کرده و حافظ قرآنه، متحول شده و از کاری که کرده پشیمونه) یکی از خادمین گردنبندی به گردن داشت، آن را به گردن من انداخت و گره زد، گفت: (این یادگار آقا به شما، گره زندگی ت با باز شدن گره این گردنبند باز می‌شود) با خودم گفتم عمرا این گره باز شود، با همان خادمین نماز اقامه شد، من هم در حال التماس کردن و راز و نیاز بودم، (تا کی باید منتظر بمانم گره این گردنبند باز شود!) چند دقیقه نگذشت که حین اقامه نماز گره آن باز شد و روی سجاده افتاد» 

دلم روشن شد، با این اتفاق که با گردنبند یادگاری امام رضا علیه السلام،ضامن آهو اتفاق افتاد به خودم گفتم امسال دیگر آزاد می‌شوم. امام رضا ضمانت من را هم کرده بود.

 

سرانجام آقا فرشید روانه خانه شد، آزاد شد و کمتر از دو هفته پس از آزادی به رسم بندگی و عاشقی راهی پابوس امام رضا (ع) شد.

«باورم نمی‌شود که آزادی بالاخره قسمتم شد، داخل زندان افراد زیادی هستند که از پرچم امام رضا ع حاجت گرفتند و راهی زندگی جدید شدند. داخل زندان برخی می‌گفتند خرافات است، ولی من معتقد بودم که یک نخ از پرچم امام رضا همه ما را نجات خواهد داد.»

پایان پیام/

منبع: فارس

کلیدواژه: زندانی قتل اتهام ضامن آهو پرچم مطهر سر نمک امام رضا ع

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۶۶۴۴۴۱۰ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

روایت سیمین دانشور از دیدار با امام خمینی(ره)

به گزارش «تابناک» به نقل از جماران، هشتم اردیبهشت ماه سال ۱۳۰۰ بود که دختری در خانواده‌ای از اهالی شیراز به دنیا آمد که اسمش را سیمین گذاشتند. او سال‌ها بعد شد یک نویسنده کاردرست که رمانی به نام سووشون از زیر چکاچک قلمش بیرون آمد. رمانی که به هفده زبان زنده دنیا ترجمه شده و یکی از پرفروش‌ترین آثار ادبیات داستانی ایران است. سیمین دانشور به همسری جلال آل احمد در آمد. او در نخستین انتخابات که در فروردین سال ۴۷ انجام شد ریاست کانون نویسندگان ایران را عهده دار شد. امروز سالروز ولادت این بانوی ادیب ایرانی ما را بر آن داشت تا به خاطره‌ای از او با امام خمینی (س) بپردازیم. سیمین دانشور در همان اوایل انقلاب به همراه جمعی از اعضای کانون نویسندگان ایران خدمت امام رسیدند. در این دیدار بسیار تحت تاثیر محبت و لطف امام قرار می‌گیرد. خودش گفته است:

«وقتی امام را دیدم، تحت‌تأثیر او قرار گرفتم. آن‌قدر که این پیرمرد باشکوه، آرام و لطیف بود نمی‌توانستم در برابر اشتیاقی که پیدا کردم مقاومتی کنم. خم شدم و عبای ایشان را بوسیدم.» (۱)

مرحوم شمس آل احمد نیز در خاطره دیگری از این دیدار سیمین چنین روایت کرده است: 

با اوج گیری انقلاب اسلامی آقای خمینی به ایران آمدند. من در آن ایام مریض بودم و در خانه و بیمارستان بستری. امام در مدرسه (علوی) ساکن شدند. من اخبارش را از روزنامه و رادیو و تلویزیون پیگیری می‌کردم. تشنگی و شوق مردم برای دیدن ایشان وصف ناپذیر بود. من هم خیلی شایق بودم. در آن زمان گروهی از اعضای کانون نویسندگان ایران - که من در اول انقلاب با دیدن مسائلی از آن استعفا کرده بودم به خدمت آقا رفتند که خبرش در مطبوعات منعکس شد. در آن جلسه امام به خانم سیمین دانشور عنایت کرده چند کلمه هم با ایشان صحبت می‌نمایند. در آن روز‌ها به آنهایی که خدمت امام رفتند حسودیم می‌شد و خانم دانشور هم به من پز می‌داد که من رفتم امام را دیدم و شما ندیدید! (۲)

مرحوم شیخ مصطفی رهنما، تنها عضو روحانی کانون نویسندگان از آن دیدار تاریخی نقل می‌کند: «.. در این دیدار خانم سیمین دانشور در حال بالا رفتن ار پله‌ها به من گفت: آقای رهنما من چادر سرم نیست، امام ناراحت نشود. من گفتم: نه همین روسری را که مقداری جلو بیاوری تا موی سرتان پوشیده باشد کافی است.»
 
۱. پناهی‌فرد، سیمین دانشور در آیینهٔ آثارش.

۲. این بخش از مطلبی که پیش از این در سایت جماران منتشر شده بود، استخراج شده است.

دیگر خبرها

  • روایت سیمین دانشور از دیدار با امام خمینی(ره)
  • روایت سازنده مستند «مشتی اسماعیل» از شالیکاری
  • مرور زندگی «آقای خاص» کشتی با روایت فرزاد حسنی
  • بیداری جهانی زمینه تحول در جبهه مقاومت را رقم خواهد زد
  • آتش و فراموشی؛ روایت استاد فلسطینی از زندگی خانواده او در غزه
  • سه راهکار طلایی برای انس کودکان قرن جدید با امام زمان (عج)
  • روایت جالب مربی لهستانی تیم والیبال ایران از خوردن بهترین هندوانه و سخت بیدار شدن صبح
  • تعاملات سایپا با فولاد مبارکه در راستای افزایش ۱۰۰ درصدی تولید خودرو
  • روایت یک دلداگی به همسر؛ مرد ایرانی ۲۵ سال در دریا سرگردان بود! +تصویر
  • شاهد تحول در خدمت‌رسانی در کمیته امداد امام‌خمینی(ره) بودیم